به گزارش شهرآرانیوز؛ من فکر میکنم کربلای هر کس از نقطهای و لحظهای شروع میشود. برای من چند روز مانده به محرم، آغاز کربلا بود. به وقت دیدار با خانواده شهیدان محمدمهدی و زهرا نظری در حمله اخیر رژیم صهیونیستی به کشورمان. اصلا جنگ آن هم به وقت محرم، همه معادلهها را به هم ریخت، والا این دل نازک را توی هیچ محرم و فصلی سراغ نداشتهام. شاید برای خیلیها مثل من «برادر» و «عمه» یک عبارت نیست، همه جان است. برادرم حسین پرچم «یا اباعبدا...» را باز میکند و میاندازد روی حلقههای دیوار حیاط و محکمش میکند تا برای دو ماه دوام بیاورد.
روضههای خانه ما چند سال است چند نفره برپاست با صدایی که از آمپلی فایر کوچک بلند است و همان چای و خرما. روی تخت چوبی که مادرم نشسته و همیشه بلندبلند گریه میکند. ولی من توی اتاق دراز میکشم و حتی پتو را میکشم روی سرم. نیازی نیست کسی روضه بخواند. برخی از حرف ها، قرار نانوشتهای با دل آدم دارند. همین که اسم برادر به میان میآید، تمام برادر و خواهرهایی در ذهنم قد میکشند که طاقت یک لحظه تب کردن هم را نداشتهاند، اما وداع آخرشان با سری بی تن بوده است.
وقتی ماجرا میرسد به رابطه پدر و دختری که ناتمام ماند و دیدارشان به قیامت افتاد، به دلتنگیهای دختر جوانی که آرزو میکرد لحظه وداع آخر با نامزدش آن قدر کش دار و طولانی شود که قیامت برسد و... به نام زینب، عمه جان که میرسد، دلم میخواهد مثل مادرم، بلند هق هق کنم. باید دلت از سنگ باشد که این چیزها را بشنود و آب نشود. دوست ندارم پتو را از سرم بکنم، اما روضه که تمام میشود وقت آوردن چای است و....
در جایی میخوانم روضه خوانی قدمتی چهارصد ساله دارد. از همان زمانی که «ملاحسین کاشفی» کتاب «روضه الشهدا» را نوشت و منبریها از روی این کتاب میخواندند، با صدق و اخلاص تمام. برای قدیمیها روضه خوانی فصل مشخصی نداشت. اما محرمها ردخور نداشت، آن قدر مهم بود که گاه مردم از همه چیزشان میگذشتند تا منبر بماند.
گرچه نقل است و میشنوم که آپارتمان نشینی روضههای خانگی را کمتر کرده و غالبا خانوادهها برای عزاداری میروند حسینیه و مسجد، اما هنوز در برخی محلههای شهر محرم که میشود، در خانهها باز است. انگار رسم است که محرم در خانهها را باز نگه میدارند. از این رسمهایی که نرم نرمک آمده و خودش را جا انداخته است. روی یکی از درها نوشته است: «بفرمایید روضه» ساعتش هم مشخص است که قرارشان معلوم باشد.
داخل میشوم. هنوز تا شروع روضه چهار، پنج ساعتی وقت مانده است. همه در تکاپویند تا کاری روی زمین نماند. لباسهای چوب لباسی پشت در که سرریز شده است باید مرتب شود. اتاقهای طبقه بالا که برای زنان بچه دار و مهمانان درجه دوتر است هنوز نامرتب است و همه وسایل باید هدایت شوند به کنجی تا جا برای همه مهمانان باز شود.
صاحب خانه میگوید: حیاط نقلی خانه هم قرار است کامل فرش شود. یکی زنگ میزند که تا چند دقیقه دیگر فرش شش متری را میآورم و خیال صاحب خانه از این بابت هم راحت میشود. یک سبد سیب نشسته چشمم را میگرداند. صاحب خانه زود میفهمد. میگوید: این را یکی از همسایهها برای پذیرایی امروز آورده است. تقریبا هر روز یک نفر بانی میشود. هرکس نذری داشته باشد ادا میکند، حتی به اندازه یک پیاله قند. مجلس امام حسین (ع) برکت دارد، خیلی هم. لابد خودتان هم امتحان کردهاید.
حاج خانم سعادتی ۱۰ روز روضه دارند. حالا، هم اهالی محله میدانند و هم اقوام دور و نزدیک که دهه دوم محرم به خاطر روضههای حاج خانم سعادتی جایی وعده نگذارند. میگوید: زمان و محل روضههای خانگی دهان به دهان میچرخد، با این حال روزهای اول برای یادآوری به همسایهها زنگ میزنیم.
خانواده شهید یحیی فلاحی، چهل وپنج سال است روضه دارند و زهرا پسنده را به حاجیه خانم فلاح میشناسند. چهل وپنج سال است دهه دوم محرم روضه خوانی دارند به نیت امام سجاد (ع)؛ و روز آخر هم آش بار میگذارند. سالهای اول یک قابلمه کوچک بود، اما حالا کمتر از دیگ جواب نمیدهد.
تابستان است و آفتاب کش دارش. داخل کوچه شهید، در چند خانه دیگر هم برای روضه باز است. انگار که خانهها آغوش گشاده باشند برای مردم. کفش هایم را همان اول در میکنم. دستی پلاستیک مشکی تعارفم میکند. آفتاب اینجا رمقی ندارد. سرتاسر سقف حیاط را برزنت کشیده و پوشاندهاند. دود اسپند از منقلی که همان ورودی گذاشتهاند بلند است و هر تازه واردی دستی روی آن میگیرد و رد میشود.
آقا که میآید، خانمها چادرشان را روی سر محکمتر میکنند. یاد حرفی میافتم که قبلا شنیدهام: قدیم روضه خوان سال خوردهای را دعوت میکردند و گاه ترجیح میدادند نابینا باشد. خندهام میگیرد. یکی سینی چای را دور میدهد و یکی هم سینی کوچک مخصوص آقا را روی میز مقابل میگذارد. با اینکه محوطه بزرگ است، اما جمعیت در حیاط پُشت ورو نشستهاند. سیاهی، چشم آدم را میگیرد.
روضه شروع شده است و من جای اینکه دل بدهم به صدای خشن روضه خوان، رابطه بین آدمها را رصد میکنم و حواسم به اطراف است که چه کلمههایی دل چه جنس آدمهایی را میبرد. اصلا اعجاز از کلمات است یا از دل آدم ها؟ آن خانمی که گوشه ردیف دوم نشسته چرا این طور شانه هایش از هق هق گریه میلرزد، اما بغل دستی اش همین طور نشسته است.
بعضی از آدمها اشک توی مشتشان است. صدای شکسته شدن بغضی که سکوت اول مجلس را میشکند مثل خط شکن اول خط مقدم است. نمیدانم این عبارت چقدر سوز دارد: «دل شکستهها کجای مجلس نشستهاند» که شوری مجلس را برمی دارد و همه با هم گریه میکنند. شعف بعد از روضه، حال خوبی دارد.
بعد از شیخ عباس، روضه خوان مجلس که ذکر مصیبت میخواند، نوبت مداح است که جوانتر از شیخ به نظر میرسد.
شعارزدگی را دوست ندارم ولی از کنار این عبارت شیخ عباس صالحی مقدم که عمری سی ساله را روضه خوان این مجلس بوده است نمیتوانم بگذرم وقتی میگوید: روضههای اباعبدا... (ع) دین ما را نگه داشته است.
از سر اتفاق مداح پرچم سرخ حرم امام حسین (ع) را آورده و دور میگرداند. پرچم میان دستها و دلها میچرخد و میچرخد. به نظر میرسد صدای گریه از دیوار خانه رد شده و به کوچه میرسد.
مجلس دوم جایی برای نشستن ندارد. دو اتاق تو درتوی کوچک. از همان خانههای قدیمی که لتهای چوبی میان دو اتاق را برداشتهاند و زنها کیپ به کیپ نشستهاند تا کنار همان پنجرهای که پارچه موری سفید زدهاند و دورتادور پشتیهای قالیچهای قرمزرنگ است. سخاوت بعضیها بیشتر است که جایشان را به آدمهای تازه وارد تعارف میکنند. آقای روضه خوان شال سبزی دور گردن دارد. هنوز روی صندلی جا به جا نشده، صدایش بلند میشود و صدای گریه زنها هم.
سینی چای دست دختر جوانی دور میگردد. خیلی خوب حرف میزند و ماجرای زندگی اش را تعریف میکند: سخت است به هیچ جا تعلق نداشته باشی؛ من به هیچ جا تعلق نداشتم، به هیچ جا و هیچ چیز.
کاش فقط این بود. به خیالم روضه خوانی وقت تلف کنی بود و اغراق. بارها با خودم میگفتم یعنی چه یک عده زن یک جا جمع شوند و برای یک موضوع تکراری گریه کنند، برخیها به حالتی که از هوش بروند؛ این خودآزاریها یعنی چه که برخیها محکم روی پا میکوبند و چیزی زمزمه میکنند؟ از سر اجبار یکی دوبار مهمان خانهای بودم و دیده بودم برخیها برای دست گرفتن سینی و جمع کردن استکانها با هم رقابت میکردند. توی دلم به آنها میخندیدم. آخر چه کاری است این...
زن جوان این عبارت را بارها و بارها تکرار میکند: من به جایی تعلق نداشتم. چیزی بدتر از این نیست که آدم به جایی تعلق نداشته باشد. با هر بار تکرار این عبارت اشک توی چشم هایش خیز برمی دارد و جولان میدهد و برای ریختن از صاحبش اجازه نمیگیرد. حتی وقتی یادش میآید توی زندگی هیچ وقت مشکلی نداشته و همه چیز روبه راه و خوب و عالی بوده.
او ادامه میدهد: آدمها از همان جایی که فکرش را نمیکنند میخورند و همان چیزی که از داشتنش خاطرشان جمع است ناغافل از دستشان میافتد و تمام میشود. زن طاقتش طاق میشود. سینی چای را میدهد دست دیگری و مینشیند. محال است روزهای لعنتی کرونا از یادش برود.
هر چه از آن شب و روزها بگویم کم است. حامله بودم و با آن سرفههای سخت و ظاهر بدنی بیمارستان رفتن امانم را بریده بود. کاش آخرش خوب تمام میشد که نشد. حالا هق هق گریه میکند. دل آدم ریش میشود. امام حسین (ع) را قسم داده بودم جان من را بگیرید، اما بچهام را نه و... پسرم که به دنیا آمد چند روزی بیشتر زنده نماند.
از آن سال محرمهای من سوز عجیبی دارد و حالا فهمیدهام به هیچ چیز این دنیا نباید دل بست. باور نمیکنید حالا برای شستن استکانها له له میزنم و همه آن چیزهایی که یک زمان انکارشان میکردم. من آدم این حرفها نبودم. ولی حالا کافی است که یک نفر نام علی اصغر را بیاورد و ...
برخی از حرفها قرار نانوشته با دل آدم دارند. به زبان که میآیند، قرار را از دل میگیرند. روضه خوان با سوز میخواند: «گلی گم کردهام میجویم او را. به هر گل میرسم ...» زن انگار که یاد چیزی افتاده باشد، بلند میشود. کیسه هدیه را گذاشته است برای حالا. ذوق بچههای داخل مجلس از گرفتن اسباب بازی قاتی گریهها میشود. برخی از چیزهایی که حدسش را نمیزنیم و اتفاق میافتد غافلگیرمان میکند. نذر اسباب بازی برای بچههای داخل مجلس روضه.
یکی جارو و خاک انداز را برداشته و یکی از پارچههای مشکی و بیرقها را از کمدی که مخصوص اسباب روضه است بیرون کشیده است. داغ مادر برای بچهها هنوز تازه تازه است. اما نمیشود روضه هفتاد، هشتاد ساله اش را بی خیال شد. حالا حتما نگران است که استکانها برق بیفتد و ملحفهها اتوکشیده و صاف و مرتب باشد و پرچمهای دورتادور حیاط به وقتش کشیده شوند.
نجمه فکور دهقان از شانزده سالگی عروس این خانواده است. میگوید: خدا رحمت کند حاجیه خانم و حاج آقا را؛ مرا بزرگ کردند و حالا وقت جبران کردن محبتشان است؛ پدرشوهرم سال ۹۳ به رحمت خدا رفت و مادر همسرم چند روز مانده به محرم امسال. با آن وسواس و دقتی که آنها برای روضه هایشان داشتند، حالا دلهره من و برادر و خواهرها برای روضه خانگی بیشتر است.
یادم میآید اوایل روستای شقا (دهستان میان ولایت) زندگی میکردند. از چند ماه مانده به محرم میآمدند مشهد برای شرط و شروطشان با روضه خوان و دعوتشان میگرفتند ده. دو ماه هر شب توی خانه روضه میخواندند و بعد هم شام بود؛ هر شب آبگوشت. همه خرج و مخارج روضه خوانها هم با آنها بود. خاطرم هست از روستاهای اطراف هم میآمدند پای منبر. پدرشوهرم اعتقاد داشت همه روزی سالمان را از برکت همین دو ماه داریم و میخواست که کم
نگذاریم. او ادامه میدهد: بعدها که آمدند مشهد، دهه دوم محرم را روضه میخواندند، تا اینکه چند روز مانده به محرم امسال مادرشوهرم مرحوم شدند. اما توی همان حال بیماریشان به این فکر بودند که بچهها اتصالی سیم باندهای حیاط را پیدا کنند و وصله بزنند و میخهای منبر را با چکش محکم کنند و... خوش به حال بزرگ ترهای ما که مخلص بودند، صاف و ساده و بی غل و غش. ما دلمان گرم دعای حاج آقا و حاج خانم است. نباید دلواپس برگزاری این روضهها باشند. ایمان دارم دعایمان میکنند که روضهها را قطع نکردیم.
نوع روضهها بر اساس زبان و فرهنگ آدمها فرق میکند. قاسم فتحی، همکار روزنامه نگارمان از روبه رو شدن آدمها با عزا در دو فرهنگ مختلف تعریف میکند. از زمانی که پسربچهای چهار، پنج ساله بوده و زیر عبای مادر توی روضه مینشسته و خال کوبی روی صورت زنان سال خورده را تماشا میکرده و بعدها که بزرگتر شده و جواب خیلی از پرسشهای کودکانه را فهمیده؛ اینکه زنهای عرب در قدیم به نشانه تأهل روی پیشانی را خال کوبی میکردند.
او از «تمیمه» تعریف میکند که بیشتر زنهای شهرک شهید بهشتی میرفتند خانه او که همسرش امام جماعت شهرک است و خانوادگی منبر میروند، قدیم حاج آقا برای مردها و تمیمه برای زن ها، حالا دخترها هم اضافه شدهاند.
گویش تمیمه هنوز همان زبان عربی است که خیلی سخت میشود فهمید و با همان تعصب جنوبیها که از پشت خط تلفن دعوتمان میکند به روضه شان و میگوید: بی دوربین و بی عکس...
زندگی طولانی مدت دور از خرمشهر و جنوب، نه تأثیری در کمرنگ شدن زبانشان داشته است، نه تقید و تعصبشان. فاخر و قشنگ حرف میزند از اینکه بیشتر جنوبیهای شهرک، بخشی از خانه شان را حسینیه کردهاند و خانه شان برای روضه همیشه آماده است؛ اینکه داخل آن منبر است و سیاه پوش است. آنها رسم عربها را دارند.
همه چیزشان را میفروشند و میدهند تا روضه شان به پا باشد. حتی ندارها هم مقیدند روضه را داشته باشند. قهوه و لبلبی (نخود پخته شده) مخصوص پذیرایی آخر روضه شان است و زنها آخر روضه «یزله» دارند. نم نم پا به زمین میکوبند و شور میگیرند و بعد هم قهوه به پاست و لبلبی (نخود داغ شده با طعمی تند).
کوچه پس کوچههای شهر تا دلت بخواهد قصه و روایت دارد. اصلا قصهها مگر ته دارند، مثل روضهها که از میان یک عالمه حکایت گفته و ناگفته رد میشوند و سر آخر میروند جایی که راوی فکرش را نمیکند، نه اینکه به آخر برسد، باید تو رهایشان کنی.